شرح حال
بیست و هشت سال ، سی سال پیش زنگ های تفریح و سر کلاس دینی، فارسی و شیمی حاشیه دفتر و کتاب ها و اصلا هر جای خالی که مجال می داد، خطوط و انحنا های من دوان دوان روانه ی فضا های خالی می شدند، همیشه در حال طراحی خطوط و اشکالی بودم، گاه معنادار، گاه بی معنی، گاهی میشد فرم آشنا از لا به لای آن خطوط دریافت و گاه هم فقط خطوطی بودند تنیده شده در هم و در سایه هایشان. شاگرد چندان درس خوانی نبودم، چرا که هیچ دلیل عملی و کاربردی ای در جهت ارتقاءِ شرایطم نداشتم و همین نمرات مابین 8 تا 11 شرایطی را فراهم کردند تا سایه ها را بیشتر بشناسم و درک کنم. خالی از لطف نیست که خاطره ای در این باب را برای خواننده های این متن بازگو کنم. یک روز که طبق روال نمره ریاضی هشت از بیست از آب درآمد، مادر برای دل سردی خودش خواست تکانی به من بدهد تا شاید این تنبیه های بدنی کارساز باشند و من اندکی درس خوان تر شوم. طبق معمول همیشه من چند نقشه را در ذهن خودم طراحی کرده بودم که بتوانم در لحظه فرار کنم. آن روز راه حل فرار به اطلاق و قفل کردن در را انتخاب کردم. ساعت حوالی سه و چهار بود. آن زمان که خورشید خوب قد علم می کند. من بخت برگشته نمی دانستم که پیش تر ها مادر کلید را از روی در برداشته و دری قفل نمیشود و درست در همان زمان بود که با تمام وجود به کیفیت سایه ها و جذابیت سایه ها پی بردم، چرا که با کمترین فشار مادر در باز شد و سایه مادر دوان دوان و حریصانه از لا به لای در به روی زمین افتاد و به سمت دیوار یورش برد و من فقط سایه مادر را دنبال می کردم و کل شرایط را فراموش کرده بودم. از همان زمان ها بود که لا به لای خط خطی کردن هایم، سایه ها هم هویت و وزن خودشان را پیدا کردند و آنی از سیاه کردن هایم شدند.به تمام این ها باید چاشنی مسافرت های دوران بچگی را هم بیامیزیم، درست همان زمان که تابستان ها یکی دو هفته به روستای زادگاهی مادرم (دیلمده) در خلخال سفر می کردیم. روستایی با کمترین امکانات ، شب هایی پر ستاره ، شب ها فانوس و چراغ زنبوری روشنایی محفل آدم بزرگ ها بود و من با سایه هایشان بر روی دیوار داستان ها میگفتم و غرق در افکار به خواب می رفتم و در همان شب ها بود که وقتی به خانه دایی ام می رفتیم بر روی ایوان می نشستم و صدای زوزه گرگ ها برایم دلنشین ترین صداها بود چرا که در آن بلندی ایوان آن زوزه ها تهدیدی بود هر چند وحشتناک ولی غیر قابل امکان پاهایم بر روی ایوان تاب می خورد و با صدای بلند گرگ ها را فرا می خواندم: بیاین، بیاین، اگه راست می گید، بیاین من و بخورین. بعد تر ها در لا به لای خط خطی هایم هراس و بیم معنی یافت ، گاه خط خطی ها و فرم های تهاجمی و گاهی دیگر با همان خطوط جایگاه امنی ترسیم می کردم تا از هراس خطوط تهاجمی و جهنده به مأمن خطوط امن پناه برم. سال ها گذشت و از خط خطی کردن ها و داستان هایم کمتر یاد می کردم ولی جالب آنجاست که به جد نقاشی می کردم. البته به گمان خودم در آن سال ها به گالری میرفتم، نقاشی های آبستره، فیگوراتیو و اکسپرسیو و ... می دیدم و گاهی نقاشی های فمنیستیو... هر بار برای آنکه من هم بتوانم نقاشی باشم که سری از بین سر ها در بیاورم میگفتم خوب باید فیگوراتیو کار کنم اینطور نقاشی ها مد است و هر بار مدی جدید. به قول معروف قبله ام را به کل گم کرده بودم. دیگر سال ها از دوران کودکیم گذشته بود و آنقدر که به آن روز ها فکر نمیکردم باب تمام خاطرات آن روز ها به روی دیدگانم چند قفله بسته شده بود ولی همچنان نقاشی می کردم یا به عبارتی فقط تکنیک های متفاوت را مرور می کردم در سبک های مختلف. یک بار مدعی حقوق زنان بودم و گاهی حیوانات.یکی دو باری هم به واسطه ی برخی دوستی ها و آشناییت ها چند کاری در چند گالری فروختم و خلاصه دست و پا زدنی بیهوده مدام هر سال و هر سال برایم رقم زده شده بود. رو به مطالعه آوردم از تاریخ هنر تا هنر مدرنیسم، از روش شناسی هنر تا نقد هنر از هنر بعد از 1960 تا نقد هنر و خلاصه کلی کتاب که کمکی بود تا بتوانم تازه آثار گالری ها را با درکی دوباره و اینک شفاف تر دریابم. هر چقدر مطالعه ام بیشتر می شد، در می یافتم که چقدر کم سواد هستم. شروع به نوشتن کردم و در لا به لای همین نوشتن ها دریافتم که هیچ گاه در آن سال های اخیر حتی اندکی در فضای هنر راه نرفته ام و چقدر دور بوده ام از آنچه که فکر می کردم در قلبش بودم. تا اینکه برای اولین بار ویدیو آرت را تجربه کردم یک تجربه جدید بود و در کوتاه مدت هم دستاوردهایی داشت اما باز هم نبود آنچه که می بایست باشد. در همان سال ها بود که در یک نمایشگاه گروهی شرکت کرده بودم که یکی از اساتید در جواب درخواست من برای شنیدن نظرشان در مورد کارم، گفتند: با یک چند کار نمی شود نظر داد باید دید از چه جهان بینی ای می آیند و چه خواهند گفت. مدام در سرم غوغا بود. واژه جهان بینی در معنای تحت الفظی اش شاید قابل تعریف باشد ولی در شرایطی که من به دنبال معنایش می گشتم واژه ای بسیار غریب و نا آشنا می آمد. جهان بینی، دیدگاه، فسلفه و واژگانی اینچنین که در سرم غوغا به پا می کردند. نگویم که در پی درک واژه نظریه دست و پا می زدم تا بتوانم آن جمله را درک کنم و با آن معنا هم زاد پنداری کنم.و باز هم مطالعه بیشتر از کانت و شوپنهاور و... . چند بار در چند فراخوان شرکت کردم و آثاری راه نیافته به جشنواره، حتی یک بار برای یک هفته به همین مناسبت و با قلت و شدت بسیار اشک ریختم، تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم همه چیزهایی که در هنر آموخته بودم را کنار بگذارم و مثل یک نو آموز تازه پا شروع کنم به گام نهادن در این دنیا، تا لااقل نقشه ی راهی برای ارتباط اطلاعاتی که قبلا با خواندن کتابها به دست آورده بودم، ترسیم کنم. واِلا که آن اطلاعات در آن حالت فقط جا پر کنی و پریشان حالی مغز و روان من بودند. در لا به لای تمرین های کلاسی یک روز آقای صمدزادگان یک تمرین از من دیدند و با یک لحن آنی هیجان زده به من گفتند: آهان خودشه، این لوله رو می بینی رو به بیرون کادراشاره می کند و بعد با دست همان طرح را روی فضا به شکل سه بعدی ترسیم کردندو گفتند: اینه، تو اینو اینطوری دیدی خودشه، آفرین. نمی دانم در آن لحظه چه شد وقتی منگ و هاج و واج می رفتم تا روی چهار پایه بنشینم، این دیگر فضای کلاس و بچه ها نبود که می دیدم دری باز شد به عوالمی بسیار پیچیده تو در تو و گسترده در یک لحظه می توانستم تمام عمق این عوالم را با تمام ریز جزئیات ببینم، قلبم تند تند می زد گویی پرتاب شده بودم به دوران کودکیم به خط خطی ها و به سایه ی مادر به لحظه حمله گرگ ها و بیم و هراسم و به فانتزی ذهنی ای که همیشه داشتم ( به موجودیت آدم فضایی ها و به اینکه اگر بیایند زمین جه خواهد شد.) دیگر در این سال های اخیر هوش مصنوعی جای گرگ ها را در ذهنم به خود گرفته بودند و بیگانگان فضایی در داستان های درونی ام استعمارگرانی بودند که به بهای حفظ جانمان به بردگیمان می کشاندند . روزها می گذشت و من به گالری نمیرفتم و مدام در سفر ذهنی به کودکیم داستان حمله هوش مصنوعی و ربات ها به انسان ها و نجات انسان ها و بعد آمیزش اجباری انسان ها با بیگانگان فضایی را تجسم می کردم. خانه ی دایی یادم می آمد که جای امنی بود و در ذهنم هر بار که تهدیدی را می دیدم سریع به فضای امن ترسیم شده در ذهنم پناه می بردم. غوطه ور در جهانی شده بودم که مخلوطی بود از خط خطی ها و احساسات 7 تا 13 سالگی ام و فانتزی ذهنی ای که بعد تر ها همیشه به آن فکر می کردم( بچه های آدم فضایی ها و انسان ها) . گویی داستان ها تمام نمی شدند و نمی شوند و زندگی آن ها و سیاره شان به سان زندگی فیزیکی من در روی کره زمین سیال و روان هستند. از شوک همان روز در کلاس تا به امروز دریافت شخصی من از هنر این بوده که باید به خود ایمان داشت. باید به تمام تخیلات خود وفادار بود و احترام گذاشت و مراقب آن ها باشیم. بزرگسالی چیز عجیبی است،لااقل برای من تجربه ای غریب مثل فرار از من به کجا، نمیدانم. ولی شوک آن روز ایمان و وفاداری به خودم و به فانتزی های درونیم را به من آموخت. حالا بیشتر منظورآن ها استاد عزیز در گالری را می فهمم و حالا بیشتر می دانم که کمتر می دانم.